معنی طرفدار و خواهان
حل جدول
لغت نامه دهخدا
خواهان. [خوا / خا] (نف) طالب. شائق. مشتاق. آرزومند. (ناظم الاطباء). خواهنده. (آنندراج). دوستدار. عاشق. (یادداشت بخط مؤلف):
رزبان شد بسوی رز بسحرگاهان
کو دلش بود همیشه سوی رز خواهان.
منوچهری.
امیرالمؤمنین جویای این است و خواهان است. (تاریخ بیهقی). در حالتی که خواهان است چیزی را نزد اوست از ثواب. (تاریخ بیهقی). شتاب کن در ارسال جواب این نبشته بسوی امیرالمؤمنین به آنکه اختیار کنی آنچه از اودر آن است چرا که مشتاقست و خواهان. (تاریخ بیهقی).چه گفته اند هرکه را زبان خوشتر خواهان بیشتر. (قابوسنامه). بهشت ما ترا جویانست و مقصد ما تو را خواهانست. (قصص الانبیاء). او را بمن فرستید اگر خواهان آن هست و اگر نیست. (تاریخ قم). دنع؛ خواهان طعام و گرسنه گردیدن. (منتهی الارب).
- خواهان چیزی شدن، طالب چیزی شدن. علاقه مند بچیزی شدن:
بدیدار وی در سپاهان شدم
به مهرش طلبکار و خواهان شدم.
سعدی.
- امثال:
خواهان کسی باش که خواهان تو باشد، نظیر: برای کسی بمیر که برایت تب کند.
|| (ق) در حال خواستن. (یادداشت بخط مؤلف). || (اِ) ج ِ خواه بمعنی طالب. || مدعی در اصطلاح دادگستری. (از لغات فرهنگستان).
طرفدار
طرفدار. [طَ رَ] (نف مرکب، اِ مرکب) کنایه از پادشاهان است. (برهان). پادشاه عظیم الشأن. (غیاث اللغات) (آنندراج). و طرفدار عالم چهار بودند: اول کیومرث، دوم کیقباد، سوم کیکاوس، چهارم کیخسرو. (آنندراج). || حاکم. (آنندراج). حکام. (برهان). حاکم سرحدنشین. (غیاث اللغات). سرحدنشین. (برهان) (آنندراج):
طرفداران ز سقسین تا سمرقند
به نوبتگاه درگاهش کمربند.
نظامی.
طرفدار مغرب به مردانگی
قدرخان مشرق به فرزانگی.
نظامی.
طرفها به شاهان گرفتار کن
به هر سو یکی راطرفدار کن.
نظامی.
خرامان شده خسرو خسروان
طرفدار چین در رکابش روان.
نظامی.
طرفدار چون شد به فرمان تو
طرف بر طرف هست ملک آن تو.
نظامی.
|| جاگیردار. زمین دار. (برهان) (آنندراج) (غیاث اللغات):
صفدر و بر ستاره صفدارت
باج شاهان خورد طرفدارت.
طالب آملی.
|| جانب دار. آنکه جانب کسی نگه دارد. حامی: مانند یک نفر طرفدار و خبره ٔ صنعت شناس به او نگاه کرد. (سایه روشن صادق هدایت ص 16).
مترادف و متضاد زبان فارسی
آرزومند، مایل، راغب، مشتاق، طالب، خواستار، متقاضی، بیزار، نفور، دوستدار، شیفته، عاشق، مدعی، شاکی،
(متضاد) مدعی علیه، خریدار، مشتری
فرهنگ عمید
خواستار، متقاضی،
[مقابلِ خوانده] (حقوق) آنکه از کسی شاکی است، مدعی،
فارسی به عربی
راغب، مدعی، مرشح، ممثل، مولع
فرهنگ فارسی هوشیار
مشتاق، طالب
فارسی به آلمانی
Der kla.ger [noun], Schauspieler
معادل ابجد
1163